یک بیت از ...
کاش می شد از گل و بلبل گذشت
تا حقیقت رفت و دیگر برنگشت
علیرضا ابراهیم پور گیلانی
من شراب ازشما نمیخواهم
شهدِ ناب از شما نمیخواهم
ساقی شوکرانِ من نشوید
شکراب از شما نمیخواهم
به سرابم رهِ گمان نزنید
سر ِ آب از شما نمیخواهم
زشت و زیبایِ چهرهام، خوش باد
من نِقاب از شما نمیخواهم
ای ز اسبم فکنده ، نا اصلان!
همرکاب از شما نمیخواهم
من نپرسیدم از شما چیزی
پس جواب از شما نمیخواهم
جانِ بیدارِ من نیاشوبید
جای خواب از شما نمیخواهم
شعله را در چراغ من نکُشید
آفتاب از شما نمیخواهم
" حسین منزوی"
آنکه از " جان دوست تر " می دارمش
با زبان ِ تلخ می آزارمش
گرچه او خود زین ستم دلخون تر است
رنج او از رنج من افزون تر است
" امیر هوشنگ ابتهاج گیلانی "
به خدا قسم!
اگر آسمانها و زمین را به من بدهند
تا پوست دانهای جو را از
به ستم از مورچهای بگیرم
هرگز چنین نخواهم کرد.
نهج البلاغه، خطبه ۲۲۴
کاش میشد زیر باران راه رفت
راه را فهمید و تا اللّه رفت
" علیرضا ابراهیم پور گیلانی "
اگر دل فتوا دهد،
امر خدا باشد؛ می کن.
واگر فتوا ندهد ترک کن؛
که هر چه دل فتوا دهد خدایی باشد؛
و هر چه رد کند ، شیطانی باشد.
" عین القضات همدانی "
فاش میگویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
" خواجه حافظ شیرازی "
دردم نَهفته بِه زِ طبیبان مُدَّعی
باشد که از خزانه غیبش دوا کنند
" حضرت حافظ "
من فقط به جنبههای خوب
انسانها توجه میکنم.
از آنجایی که خودم
بیعیب و نقص نیستم،
علاقهای به کشف خطاهای دیگران ندارم.
" گاندی"
اغلب مردم تعریف و تمجیدها را
ظرف چند دقیقه فراموش میکنند،
اما یک اهانت را سالها بهخاطر میسپارند.
آنها مانند آشغالجمعکنهایی هستند
که هنوز توهینی را که مثلا
بیستسال پیش به آنها شده
با خود حمل میکنند و بوی ناخوشایند این زبالهها
همواره آنان را میآزارد.
برای شاد بودن باید بر «افکار شاد» تمرکز کنید.
و باید ذهن خود را از زبالههای
تنفر، خشم، نگرانی و ترس رها کنید.
" اندرو متیوس"
حسین بن منصور حلاج را که به دار آویختند،
جماعتی فریب خورده یا زرگرفته
و حق به ناحق فروخته، پای چوبه دار گرد آمده و
به او سنگ می زدند و حلاج لب فرو بسته بود.
نه سخنی به اعتراض می گفت
و نه از درد فریادی می کشید.
در این میان شیخ شبلی نیز
که از آن کوی می گذشت،
سنگی برداشته و به سوی او پرتاب کرد.
منصور حلاج از ژرفای دل آه سردی کشید
و به فریاد از درد نالید.
پرسیدند از آن همه سنگ که بر پیکرت زدند
گلایه ای نکردی،
مگر سنگ شبلی چه سنگینی داشت
که فریاد برآوردی؟
منصور در پاسخ گفت:
از آن جماعت فریب خورده انتظاری نیست.
چرا که مرا نمی شناسند و
علت بر دار شدنم را نمی دانند،
شبلی اما از ماجرا باخبر است.
از او انتظار دلجویی و حمایت داشتم ،
نه سنگ پرانی و ملامت .
پاییز میرسد که مرا مبتلا کند
با رنگهای تازه مرا آشنا کند
او میرسد که باز هم عاشق کند مرا
او قول داده است به قولش وفا کند
"علیرضا بدیع"
در دیاری که در او نیست کسی یار کسی
کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی
" استاد سیدمحمد حسین بَهجت "
پدرم می گفت:
مردم دو دسته اند
بخشنده و گیرنده.
گیرنده ها بهتر می خورند،
اما بخشندگان بهتر می خوابند.
" مارلو توماس"
- 60
- گفتار بزرگان,جملات زیبا,حدیث ,حدیث عشق,یک کلام,حرف حساب,حرف حساب,حرف حساب,حرف حساب,حرف حساب,
امام علی علیه السلام می فرماید :
از هر دانشى بهترینش را انتخاب كنید.
زنبورِ عسل از هر گُلى زیباترینش را مى خورد.
در نتیجه دو جواهر گران بها از آن تولید مى شود...
غررالحكم حدیث 5082
- 57
- گفتار بزرگان,جملات زیبا,مطالب و موضوعات بکر,سه نقطه ...,حدیث عشق,حدیث عشق,حدیث عشق,حدیث عشق,حدیث عشق,حدیث عشق,حدیث عشق,حدیث عشق,
حضرت علامه طباطبائی (قدس الله روحه)
از قول استادشان مرحوم
آقا سید علی آقای قاضی (قدس الله روحه) میفرمودند:
من از باباطاهر تعجب میکنم که
در شعرش چنین سروده:
یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
چطور باباطاهر گفته است:
اگر جانان، هجران را پسندد،
من هم آن را میپسندم؟!
چگونه انسان میتواند این را بپذیرد؟!
عاشق بر هر چیز صبر میکند
اما بر فراق ، صبر نمیتواند کرد.
مولا علی علیه السلام در دعای کمیل میفرماید:
مولا و آقای من! گیرم بر عذاب تو صبر کنم؛
بر دوری تو چگونه شکیبا باشم؟! »
" ز مهر افروخته، ص 72"
نه تو می مانی نه اندوه
و نه ، هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود ، قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم ، خواهد رفت
آن چنانی که فقط ،خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز ...
"سهراب سپهری"
دلتان نگیرد از تلخیها
یک نفر هست همین حوالی
دورتر از نگاه آدمها
نزدیکتر از رگ گردن
روزی چنان دستتان را میگیرد که
مات میشوند تمام کسانیکه
روزی به شما پشت پا زدند
"الهی قمشهای "
این زخم خورده را به تَرَحُّم نیاز نیست
خیر شما رسیده به ما ، مرحمت زیاد
" استاد فاضل نظری "
در یکی از دبیرستانهای مشهد،
هنگام برگزاری امتحانات سال چهارم دبیرستان،
به عنوان موضوع انشاء، این مطلب داده شد که
«شجاعت یعنی چه؟»
محصلی در قبال این موضوع،
فقط نوشته بود:
شجاعت یعنی این!
و برگه خود را، سفید، به مُمتحن تحویل
داده بود و رفته بود...!
اما برگه این جوان دست به دستِ دبیران گشته بود
و همه به اتفاق و بدون استثنا،
به برگه سفید او نمره 20 داده بودند...
فکر میکنید اون دانشآموز چه کسی میتونست باشه؟
علی شریعتی
آنکس که بَدَم گفت، بدی سیرت اوست
و آنکس که مرا گفت نکو خود نیکوست
حال مُتکلِّم از کلامش پیداست
از کُوزه همان بُرون تَراود که در اوست
" شیخ بهایی"
... و حسین، وارث آدم،
كه به بنیآدم زیستن داد،
و وارث پیامبران بزرگ،
كه به انسان،
"چگونه باید زیست" را آموختند،
اكنون آماده است تا،
در این روزگار، به فرزندان آدم،
"چگونه باید مُرد"
را بیاموزد!...
" دکتر علی شریعتی مزینانی "
مجموعه آثار ۱۹ / حسین وارث آدم / ص ۱۷۱
رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
" خواجه حافظ شیرازی "
با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفی بزن ای قلب مرا بُرده به تاراج
" استاد فاضل نظری "
خوش به حال انار ها و انجیر ها
دلتنگ که می شوند ، می ترکند
" اخوان ثالث "
برگرفته از مجموعه آثار
گفتگوهای تنهایی دکتر علی شریعتی ؛
... چهرهی "علی" در روشنایی،
زیبا و خدایی است.
به تو و من، بیمذهب و مذهبی،
هر دو،
علی را در تاریکی نشان دادهاند...
زندگی زیباست ای زیبا پسند
زنده اندیشان به زیبایی رسند
آن قدر زیباست این بی بازگشت
کز برایش می توان از جان گذشت
مردن عاشق نمی میراندش
در چراغ تازه می گیراندش
باغ ها را گر چه دیوار و در است
از هوا شان راه با یکدیگر است
شاخه ها را از جدایی گر غم است
ریشه هاشان دست در دست هم است
امیر هوشنگ ابتهاج ( ه. ا . سایه )
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همین جاست بیایید بیایید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید
گر صورت بیصورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یک بار از این خانه بر این بام برآیید
" حضرت مولانا "
تو آن بُتی که پرستیدنت خطایی نیست
و گر خطاست مرا از خطا ابایی نیست
بیا که در شب گرداب زلف موّاجت
به غیر گوشه ی چشم تو ناخدایی نیست
درون خاک، دلم می تپد هنوز اینجا
به جز صدای قدم های تو صدایی نیست
نه حرف عقل بزن با کسی نه لاف جنون
که هر کجا خبری هست ادعایی نیست
دلیل عشق فراموش کردن دنیاست
و گرنه بین من و دوست ماجرایی نیست
سفر به مقصد سر در گمی رسید چه خوب
که در ادامه ی این راه ردّ پایی نیست
" استاد فاضل نظری "
سکوت را می پذیرم
اگر بدانم روزی با تو سخن خواهم گفت
تیره بختی را می پذیرم
اگر بدانم روزی چشم های تو را خواهم سرود
مرگ را می پذیرم
اگر بدانم روزی تو خواهی فهمید
که دوستت دارم
"جبران خلیل جبران"
ندانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیهون
ندانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چوکشتی ام در اندازد میان قلزم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردش های گوناگون...
" حضرت مولانا "
با منِ بیکسِ تنها شده
یــارا تــو بمـــان ،
همه رفتند از ایـن خانه
خدا را تو بمـــان ،
منِ بی برگِ خزاندیـده
دگـــر رفتنیام ،!
تو همه بار و بری
تازه بهـارا تو بمـــان ،.
"هوشنگ ابتهاج"
لَج میکنی بانو ، شدی انگار بچه
گفتی برو باشد ، ولی تکلیف دل چه ؟
"علیرضا ابراهیم پور گیلانی "
جانم از آتشفشان ها گذر می کند
با خویشتن در جنگم
از خود عبور می کنم
تو آن سوی من ایستاده ای
و لبخند می زنی
لبخند تو آنقدر بها دارد که بخاطرش از آتش بگذرم
"جبران خلیل جبران"
- 53
- گفتار بزرگان,جملات زیبا,شعر,تک بیت,غزل,حرف حساب,سخنان ناب,مثنوی,متن های فلسفی ,جملات قصار,
کاش می شد ابر ها را پاره کرد
درد تنهایی دل را چاره کرد
" علیرضا ابراهیم پور گیلانی "
قلبهایتان را از حقارت كینه تهی كنید
و با عظمت عشق پُر كنید.
زیرا كه عشق چون عقاب است.
بالا میپرد و دور.
بی اعتنا به حقیران ِ در روح.
كینه چون لاشخور و كركس است.
كوتاه میپرد و سنگین.
جز مردار به هیچ چیز نمیاندیشد.
بـرای عاشق، ناب ترین، شور است و زندگی و نشاط.
برای لاشخور، خوبترین، جسدی ست متلاشی و متعفن...
"ملاصدرا"
و در این نا کجای دور از عشق
فقط با خاطراتم زنده هستم
" علیرضا ابراهیم پور گیلانی"
گاهی چنان بدم که مبادا ببینی ام
حتــی اگـــر به دیده رویــا ببینی ام
من صورتم که به صورت شعرم شبیه نیست
بر ایــن گمـــان مباش کـه زیبا ببینی ام
شاعر شنیدنی ست ولی میل،میل ِ توست
آمــاده ای کـــه بشنـــوی ام یا ببینی ام ؟
این واژه ها صراحت ِ تنهایـی من اند
با این همه مخـواه که تنها ببینی ام
مبهوت می شوی اگر از روزن ات شبی
بی خویش در سماع غزل ها ببینی ام
یک قطره ام و گاه چنان موج می زنم
در خود کــه ناگزیــری دریـــا ببینی ام
شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست
امـــا تــو با چـــراغ بیـــا تـــــا ببینی ام
" محمد علی بهمنی "
"... و تو ای علی!
ای شیر! مرد خدا و مردم،
ربّ النوع عشق و شمشیر!
ما شایستگی "شناخت تو" را ازدست دادهایم.
شناخت تو را از مغزهای ما بردهاند،
اما "عشق تو " را، علیرغم روزگار، در عمق وجدان خویش،
در پس پردههای دل خویش، همچنان مشتعل نگاه داشتهایم "
" دکتر علی شریعتی مزینانی "
در نمازم خَم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
" خواجه حافظ "