حکایت

حکایت
شنبه 29 اردیبهشت 1403

یک بیت از ...


.

دلتنگی‌ام را می‌کنم نقاشی ای دوست

.

اينگونه شاید در کنارم باشی ای دوست

 

.

" علیرضاابراهیم‌پور گیلانی "

حکایت " ظلم " عُبید زاکانی





شخصی از مولانا عضدالدین پرسید: 

چونست كه مردم در زمان خلفا دعوی خدائی

و پیغمبری بسیار می كردند و اكنون نمی كنند؟

گفت: مردمِ این روزگار را چندان

 ظلم و گرسنگی افتاده است كه نه از 

خدایشان به یاد می آید و نه از پیغامبر.


   " عبید زاکانی "


حکایت " وفا " ...




پادشاهی دستور داد تا چند سگ وحشی تربیت کنند
 تا هر کسی که از او اشتباهی سر زد را جلوی آنها انداخته تا با 
درندگی تمام او را بدرند.

روزی یکی از وزرا رأیی داد که موجب پسند پادشاه نبود دستور داد
 که او را جلوی سگ‌ها بیندازند.
وزیر گفت : « من ده سال خدمت شما را کرده‌ام و ده روز
 تا اجرای حکم از شما مهلت می‌خواهم.»

پادشاه گفت این هم ده روز مهلت.

وزیر رفت پیش نگهبان سگ‌ها و گفت : 
«می‌خواهم به مدت ده روز خدمت این سگ‌ها را بکنم.»
نگهبان پرسید : «از این کار چه فایده‌ای می‌بری..؟»

 وزیر گفت : « به زودی خواهی فهمید .»
نگهبان گفت : «پس چنین کن.»
وزیر شروع به فراهم کردن اسباب راحتی برای سگ‌ها کرد
 و دادن غذا ، شستشوی آن‌ها و هر کاری که لازم بود را انجام داد.»

 ده روز گذشت و وقت اجرای حکم فرا رسید دستور دادند
 که وزیر را جلوی سگ‌ها بیندازند. مطابق دستور عمل شد و خود 
پادشاه هم نظاره‌گر ماجرا بود ولی با صحنه‌ی عجیبی روبرو شد.

همه‌ی سگ‌ها به پای وزیر افتادند و تکان نمی‌خورند..!
پادشاه پرسید : « با این سگ‌ها چه کرده‌ای ..!؟»
وزیر پاسخ داد : « ده روز خدمت این سگ‌ها را کردم فراموش نکردند 
ولی ده سال خدمت شما را کردم همه را فراموش کردید.»

 در زندگی شما کسانی هستند که خطای کوچکی کرده‌اند و یا آنکه شما 
اشتباهاً  فکر می کنید که از او خطای سر زد است و مدت‌هاست به خود 
اجازه نمی‌دهید آنها را ببخشید ،  
فقط کافی‌است به روزهای خوبی که با آنها داشتید فکر کنید...

حکایت " انتظار " حلاج




حسین بن منصور حلاج را که به دار آویختند،


 جماعتی فریب خورده یا زرگرفته 


و حق به ناحق فروخته، پای چوبه دار گرد آمده و


به او سنگ می زدند و حلاج لب فرو بسته بود.


 نه سخنی به اعتراض می گفت


 و نه از درد فریادی می کشید.


در این میان شیخ شبلی نیز


 که از آن کوی می گذشت، 


سنگی برداشته و به سوی او پرتاب کرد. 


منصور حلاج از ژرفای دل آه سردی کشید


 و به فریاد از درد نالید.


پرسیدند از آن همه سنگ که بر پیکرت زدند 


گلایه ای نکردی، 


مگر سنگ شبلی چه سنگینی داشت 


که فریاد برآوردی؟


منصور در پاسخ گفت: 


 از آن جماعت فریب خورده انتظاری نیست.


 چرا که مرا نمی شناسند و 


علت بر دار شدنم را نمی دانند،


 شبلی اما از ماجرا باخبر است. 


از او انتظار دلجویی و حمایت داشتم ،


نه سنگ پرانی و ملامت .


حکایت " بیداد " عُبید زاکانی






مردی حجاج را گفت :

 دوش تو را به خواب چنان دیدم 

که اندر بهشتی ،

 گفت  : 

اگر خوابت راست باشد ،

 در آن جهان بیداد بیش از این جهان باشد .


    " عبید زاکانی "

حکایت " دروغگو " بهلول





نقل کرده اند بهلول چوبى را بلند کرده بود


 و بر قبرها مى زد.


گفتند: چرا چنین مى کنى؟


بهلول گفت: صاحب این قبر دروغگوست، 

چون تا وقتى در دنیا بود دایم مى گفت: 

باغ من ، خانه من ، مرکب من و... 

ولى حالا همه را گذاشته و رفته است و اکنون

 هیچ یک از آن ها، مال او نیست 

که اگر مال او بود حتما با خود برده بود


     " بهلول دانا "


داستان " خوف " روان شناس




گفتگوی مار و زنبور

روزی مار به زنبور گفت: 

انسان ها از ترس "ظاهر خوفناک" من  می میرند

 نه به خاطر نیش زدنم.

 اما زنبور قبول نکرد!

مار برای اثبات حرفش با زنبور قراری گذاشت: 

آنها رفتند و رفتند تا رسیدند به چوپانی که

 در کنار درختی خوابیده بود.

 مار رو به زنبور کرد و گفت من او را میگزم

 و مخفی می شوم و تو 

در بالای سرش سر و صدا ایجاد کن و خودنمایی کن.

مار چوپان را نیش زد و زنبور شروع به پرواز کردن

 در بالای سر چوپان کرد. 

چوپان فورا از خواب پرید و گفت"ای زنبور لعنتی"

و شروع به تخلیه 

زهر کرد و بلند شد و رفت و بعد از چندی بهبود یافت.

این بار که باز چوپان در همان حالت بود مار و زنبور

 نقشه دیگری کشیدند.

 زنبور نیش زد و مار خودنمایی کرد!

چوپان از خواب پرید و همین که مار را دید

 از ترس پا به فرار گذاشت،

 و به خاطر وحشت از زهرِ آن مار،چند روز بعد از دنیا رفت... 

برخی از اتفاقات دنیا هم همین است، 

فقط به خاطر ترس از آنهاست که افراد نابود می شوند، 

ما رویاهایمان را زندگی نمی‌کنیم، 

ما در ترس‌هایمان زندگی می‌کنیم.



داستان " تضمین " دکتر حسابی





یکی از دانشجویانی که زیر نظر دکتر حسابی

 درس می خواند پس از چند ترم رد شدن

 به دکتر حسابی گفت :

 شما سه ترم است که من را از این درس رد می کنید

 ولی من که نمی خواهم موشک هوا کنم 

فقط می خواهم در روستا یک معلم شوم .

دکتر حسابی پاسخ داد :

 شاید تو نخواهی موشک هوا کنی و فقط بخواهی

 معلم شوی قبول ، 

اما تو نمی توانی به من تضمین دهی

 که یکی از دانش آموزان تو

 در روستا ، نخواهد که موشک هوا کند!!!


حکایت " دو ذراع " بهلول





« گویند: روزی خلیفه از محلی می گذشت،

 دید که بهلول، زمین را با چوبی اندازه می گیرد. 

پرسید: چه می کنی؟ گفت: 

می خواهم دنیا را تقسیم کنم تا ببینم به ما چه قدر می رسد 

و به شما چه قدر؟ 

هر چه سعی می کنم، می بینم که به من بیشتر از 

دو ذارع (حدود یک متر) نمی رسد 

و به تو هم بیشتر از این مقدار نمی رسد.»

حکایت " راستی " علی اکبر دهخدا




انوشیروان ساسانی به خاطر پیرزنی که

 حاضر نشدخانه اش رابفروشد

 دیوار کاخ کسری  را  کج   بنا   کرد. 

یکی از بزرگان از او پرسید:

 این کجی از بهر چیست؟

انوشیروان گفت: 

این کجی از  راستی ماست



حکایت " پیامبر" بیشکچی




اسماعیل بیشکچی ، نویسنده‌ی تُرک میگوید :

 در یکی از مساجد ترکیه از شیخی شنیدم که در نماز جمعه
 با صدای بلند میگفت : 
" به خدا هر کس ترکی نداند بهشت را به چشم نخواهد دید "

در آن جلسه مردی به شدت میگریست ،
 من که چنین دیدم به نزد او رفتم و گفتم : 

مگر تو تُرک نیستی و تُرکی نمی‌دانی؟
 مرد گفت : 
برای خودم گریه نمی‌کنم 
برای پیامبر اسلام گریه می‌کنم که ترکی نمیدانست ! 



خاطره " سیرک " چاپلین




با پدرم رفتم سیرک، توی صف خرید 
بلیط ، یه زن و شوهر با ٤ تا بچه شون جلوی 
ما بودند.
وقتی به باجه رسیدند و متصدی باجه قیمت 
بلیط هارو بهشون گفت، ناگهان
رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به
 همسرش انداخت،معلوم بود که
 پول کافی ندارد و نمیدانست چه بکند...!!

ناگهان پدرم دست در جیبش کرد و یک
 اسکناس ١٠ دلاری بیرون آورد و روی زمین
 انداخت، سپس خم شد و پول را 
از زمین برداشت و به شانه مرد زد و گفت: 
ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد. 

مرد که متوجه موضوع شده بود، 
بهت زده به پدرم نگاه کرد و گفت: 
متشکرم آقا...!!

مرد شریفی بود ولی برای اینکه پیش
 بچه هایش شرمنده نشود، 
کمک پدرم را پذیرفت

بعد ازینکه بچه ها همراه پدر و مادرشان
 داخل سیرک شدند،
 ما آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه
 برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری
 افتخار کردم.

 "آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم رفته بودم"

سعی کنیم ثروتمند زندگی کنیم ، 
بجاى آنکه ثروتمند بمیریم...!

"چارلی چاپلین"

حکایت " حیات جهان " صفوی

  • 158




ماجرای جالب همسران 
شاعره شاه اسماعیل صفوی!

شاه اسماعیل صفوی دو زن به نام های 
حیات و جهان داشت
که هردو بانو دارای طبع شاعری نیز بودند.
روزی بانو جهان این شعر را برای معشوقِ زیبا روی
 خویش که در سفر جنگی بود، سروده و برایش فرستاد:

 تو پادشاهِ جهانی و جهان ز دست مده 
 که پادشاهِ   جهان را  جهان  به کار آید

بانو حیات وقتی خبردار شد که شاه با شنیدن این 
بیت زیبا دلتنگ و غمگین از دوریِ بانو جهان شده است،
 از حسادت خونش به غلیان آمده و بیتی به این مضمون 
برای شاه اسماعیل فرستاد:

 ترکِ  غمِ  "جهان"  بکن تا  ز  حیات  برخوری 
 هرکه غمِ "جهان" خورد، کی ز حیات برخورد

حکایت " خودت را بشکن " ...





بزرگی را گفتند تو برای تربیت فرزندانت 
چه میکنی؟
گفت: هیچ کار

گفتند: مگر میشود؟
 پس چرا فرزندان تو چنین خوبند؟

گفت: من در تربیت خود کوشیدم،
تا الگوی خوبی برای آنان باشم.

 فرزندان راستی گفتار و درستی رفتار
 پدر و مادر را می بینند، نه امر و نهی های
 بیهوده ای که خود عمل نمیکنند.

تخم مرغ اگر با نیروی بیرونی بشکند، 
پایان زندگیست
ولی اگر با نیروی داخلی بشکند، 
آغاز زندگیست،

همیشه بزرگترین تغییرات از درون شکل میگیرد.
درون خود را بشکن تا شخصیت جدیدت 
متولد شود
آنگاه خودت را خواهی دید

حکایت " صدای شکستن " ...





فردی چند  گردو  به بهلول داد و گفت:

بشکن و بخور و برای من دعا کن.

بهلول گردوها را شکست و خورد

 اما دعا نکرد..!

آن مرد گفت: 

گردوها را می خوری نوش جان، 

ولی من صدای دعای تو را نشنیدم...

بهلول گفت:

 مطمئن باش اگر در راه خدا داده ای ،

 خدا خودش صدای شکستن گردوها را 

شنیده است!!


تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن

که خواجه خود روش بنده پروری  داند

داستان " ارزش علامه جعفری





علّامه محمّد تقی جعفری نقل می كرد: 

 عدّه‌‌‌ای از جامعه‌‌‌شناسان برتر دنیا در «دانمارک» جمع
شده بودند تا درباره موضوع مهمّی
 به بحث و تبادل نظر بپردازند.

 موضوع این بود :

ارزش واقعی انسان به چیست؟
برای سنجش ارزش خیلی از موجودات، معیار خاصّی داریم؛ 
مثلاً معیار ارزش طلا به وزن و عیار آن است.
معیار ارزش بنزین به مقدار و کیفیّت آن است.
معیار ارزش پول، پشتوانه آن است.

امّا معیار ارزش انسان‌‌‌ها در چیست؟

هر کدام از جامعه شناس‌‌‌ها صحبت‌‌‌هایی داشتند 
و معیارهای خاصّی را ارائه دادند.
وقتی نوبت به بنده رسید، گفتم:

اگر می‌‌‌خواهید بدانید یک انسان چقدر ارزش دارد،
 ببینید به چه چیزی علاقه دارد و به چه چیزی 
عشق می‌‌‌ورزد.
کسی که عشقش یک آپارتمان دو طبقه است 
در واقع ارزشش به مقدار همان آپارتمان است.
کسی که عشقش ماشینش است،
 ارزشش به همان میزان است،

 امّا کسی که عشقش خدای متعال است، 
ارزشش به اندازه خداست.

علّامه فرمودند:
 من این مطلب را گفتم و پایین آمدم. 

ولی جامعه شناس‌‌‌هایی که صحبت‌‌‌های مرا شنیدند، 
برای چند دقیقه روی پای خود ایستادند و کف زدند.

وقتی تشویق آن ها تمام شد، 
من دوباره بلند شدم و گفتم:

عزیزان! این کلام از من نبود. 
بلکه از شخصی به نام علی علیه السلام است.
 آن حضرت در «نهج البلاغه» می‌‌‌فرمایند: 

 « قِیمَةُ کُلِّ امْرِئٍ مَا یُحْسِنُه ُ؛ 
ارزش هر انسانی به اندازه چیزی است که دوست می‌‌‌دارد
وقتی این کلام را گفتم ،دوباره به نشانه احترام 
به وجود مقدّس امیرالمؤمنین علی علیه السلام 
از جا بلند شدند..


حکایت " مقصود" مولوی





بقالی زنی را دوست میداشت.

 به کنیز خود پیغام داد که برو به خاتون بگو 
من چنینم و چنانم و عاشقم و میسوزم و میسازم
 و آرام ندارم و بر من ستم ها می رود 
و
 دیشب چنان بودم و امروز چنین بر من گذشت.
قصه های دراز گفت و کنیز را راهی کرد.


کنیزک نزد خاتون رفت و گفت:

 بقال سلام رساند و گفت 
که بیا تا تو را چنین کنم و چنان کنم.

خاتون گفت: به همین سردی؟
کنیزک گفت:
 او سخن دراز گفت ولی مقصود این بود.
 اصل مقصود است و باقی دردسر است....


« فیه مافیه مولانا »

متن های فلسفی "درویش " انصاری





◾️درویشی تنگدست، 
به در خانه توانگری رفت و گفت:

شنیده‌ام مالی در راه خدا نذر کرده‌ای که
 به درویشان دهی، من نیز درویشم. 

خواجه گفت:

من نذر کوران کرده‌ام، تو کور نیستی.

پس درویش تاملی کرد و گفت:

ای خواجه، کور حقیقی منم که درگاه خدای کریم را گذاشته، 
به در خانه چون تو، گدائی آمده‌ام. 


این را بگفت و روانه شد. خواجه متأثر گشته،
 از دنبال وی شتافت و هر چه کوشید که
 چیزی به وی دهد، قبول نکرد…


  " خواجه عبدالله انصاری "
        مناجات نامه

حکایت " مراقب چشم هایت باش " ...



جوانی به حکیمی گفت: 

وقتی همسرم را انتخاب کردم،
 در نظرم طوری بود که گویا خداوند
 مانندش را در دنیا نیافریده است.

 وقتی نامزد شدیم،
 بسیاری را دیدم که مثل او بودند. 
وقتی ازدواج کردیم،

 خیلی‌ها را از او زیباتر یافتم. 

چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، 
دریافتم که همه زن‌ها از همسرم بهتراند.

حکیم گفت:

 آیا دوست داری بدانی از همه
 این‌ها تلخ‌تر و ناگوارتر چیست؟

جوان گفت:  آری.

حکیم گفت: 

اگر با تمام زن‌های دنیا ازدواج کنی، 
احساس خواهی کرد که سگ‌های 
ولگرد محله شما از آن‌ها زیباترند.

جوان با تعجب پرسید: 
چرا چنین سخنی می‌گویی؟

حکیم گفت:
 چون مشکل در همسر تو نیست. 

مشکل اینجا است که وقتی انسان
 قلبی طمع‌کار و چشمانی هیز داشته باشد
 و از شرم خداوند خالی باشد،

 محال است که چشمانش را
 به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. 

آیا دوست داری دوباره همسرت 
زیباترین زن دنیا باشد؟

جوان گفت: آری.

حکیم گفت  مراقب چشمانت باش.

خاطره " پهن " هوشنگ ابتهاج






هوشنگی ابتهاج تعریف میکرد:

 در مراسم کفن و دفن شخصی شرکت کردم . دیدم قبل از اینکه توی قبر بذارنش ، چیزی حدود یک وجب سرگین و فضولات تر گوسفند ، در کف قبر ریختن. از یک نفر که اینکار رو داشت انجام میداد، سوال کردم که : 

این چه رسمی ست که شما دارید؟ گفت: توی رساله نوشته که این کار مستحبه و ما مدتهاست برا مرده هامون اینکار رو انجام میدیم . 

میگفت که چون برام تعجب آور بود، سریع گشتم یه رساله پیدا کردم و رفتم سراغ طرف، بهش گفتم :

کجاش نوشته؟ طرف هم میره تو بخش آیین کفن و دفن میت، آورد که بفرما. دیدم نوشته ، کف قبر، مستحب است یک وجب پهن تر باشد !!

« شفیعی کدکنی »

حکایت " نادان " ...




نابینائی در شب تاریک چراغی در دست و سبوئی بر دوش در راهی می رفت. فضولی به وی رسید و گفت : 
ای نادان! روز و شب پیش تو یکسانست و روشنی و تاریکی در چشم تو برابر، این چراغ را فایده چیست؟

نابینا بخندید و گفت : این چراغ نه از بهر خود است، از برای چون تو کوردلان بی خرد است، تا به من پهلو نزنند و سبوی مرا نشکنند.

حال نادان را به از دانا نمی داند کسی
گرچه دردانش فزون از بوعلی سینا بوَد
طعن نابینا مزن ای دم ز بینائی زده
زانکه نابینا به کار خویشتن بینا بود


داستان " مادر " داستان های جالب




داستان

روزی حضرت موسی (علیه‌ السّلام) در ضمن مناجات به پروردگار عرض کرد: خدایا می‌خواهم همنشینی را که در بهشت دارم، ببینم که چگونه شخصی است!
جبرئیل بر او نازل شد و گفت: یا موسی قصابی که در فلان محل است، همنشین تو است، حضرت موسی درب دُکان قصاب آمد، دید جوانی شبیه شب گردان، مشغول فروختن گوشت است، شب که شد جوان مقداری گوشت برداشت و به سوی منزل رفت، حضرت به دنبال او رفت تا به منزل رسید به جوان گفت: مهمان نمی‌خواهی؟
گفت: بفرمائید، حضرت موسی (علیه السّلام) را به درون خانه برد، حضرت دید جوان غذائی تهیه نمود، آنگاه زنبیلی از طبقه بالا آورد، پیرزنی کهنسال را از درون زنبیل بیرون آورد و او راشستشو داد، غذا را با دست خود به او خورانید، موقعی که خواست زنبیل را به جای اول بیاویزد، پیرزن کلمات را گفت که مفهوم نبود؛ بعد جوان برای حضرت موسی (علیه السّلام) غذا آورد و خوردند.
آن حضرت سؤال کرد، حکایت تو با
این پیرزن چگونه است؟ عرض کرد:
این پیرزن مادر من است، چون وضع مادی‌ام خوب نیست کنیزی برایش بخرم، خودم او را خدمت می‌کنم، پرسید: آن کلماتی که به زبان جاری کرد چه بود؟ گفت: هر وقت او را شستشو می‌دهم و غذا به او می‌خورانم می‌گوید: خدا ترا ببخشد و همنشین و هم درجه حضرت موسی (علیه السّلام) در بهشت گردی...
حضرت موسی (علیه السّلام) فرمود: ای جوان بشارت می‌دهم به تو که خداوند دعای مادرت را مستجاب کرده، جبرئیل به من خبر داد در بهشت تو همنشین من هستی.

عکس " چتر سبز " ابراهیم پور


حکایت "منجّمی " سعدی علیه الرحمه







مُنجّمی  به خانه درآمد  ،

یکی مرد بیگانه را دید با  زن  او بهم  نشسته .

دشنام   و   سقط   گفت  و   فتنه  و   آشوب  برخاست  .

صاحبدلی  برین  واقف بود  و  گفت  :

تو بر اُوج  فلک  چه دانی  چیست  ؟

که  ندانی  که در سرایت  کیست  ؟


      " شیخ اجل سعدی علیه الرحمه  " 
 

شعر " قامت دوست " حافظ شیرازی







فاش می‌گویم  و  از   گفته  خود   دلشادم

            بنده   عشقم   و  از   هر  دو   جهان   آزادم

نیست بر  لُوحِ  دلم جز  الفِ  قامت دوست

            چه  کنم   حرف  دگر   یاد    نداد    استادم



                " خواجه حافظِ شیرازی  "

حکایت " کُلّ عمرت " شیخ بهائی






یک  استاد   صَرف  و  نَحو  عربی  در  کشتی  بود.

مُلّاح  را  گفت  :

تو  عِلم  نَحو  خوانده ای  ؟

گفت  :  نه

گفت  :  نیم  عمرت  بر  فَناست  .

روزی  دیگر  تند بادی  پدید  آمد  ،   کشتی  می‌خواست غرق  شود  .

مُلّاح  او  را  گفت  :

تو عِلم  شنا  آموخته ای  ؟

استاد  گفت  :  نه

مُلّاح  گفت  :    کُلِّ  عُمرت    بَر  فَناست  !


          کشکول شیخ بهائی  _





حکایت " راهِ صلح " شیخ بهائی






عارفی   می‌گوید  :

که روزی  دُزدان  قافله ما را غارت کردند  ،  پس  نشستند

و  مشغول  طعام   خوردن   شدند  .  یکی  از آنها  را دیدم

که   چیزی   نمی‌خورد   ،   به  او  گفتم  که  چرا  با آنها  در

غذا  خوردن   شریک    نمی شوی    ؟

گفت  :

من   امروز    روزه ام  .   گفتم  ؛   دُزدی   و   روزه   گرفتن

عَجب  است  .  گفت :   ای   مَرد  !   این   راه  ،   راهِ  صلح

است    که   با   خدای   خود   وا گذاشته ام  ،  شاید روزی

سَبَب  شود   و   با  او   آشنا   شدم  .

آن   عارف  می‌گوید  :

یکسال    دیگر  او  را در  مسجدالحَرام   دیدم  که   طواف

می‌کند   و  آثار   توبه   از  وی  مشاهده   کردم  ،  رو به من

کرد   و   گفت  :    دیدی  که   آن    روزه    چگونه   مرا    با

خدا   آشنا   کرد  .


 
کشکول  شیخ بهائی "

حکایت " محافظت " عارفی...







پادشاهی به  عارفی   رسید  ؛

از  او  پندی  خواست  :

عارف  گفت  :

هرآنچه  را  در آن  امیدِ  رستگارى  است  ،

  بگیر  و

  آنچه  را  درآن  خطرِ  هلاکت  است  ،


  رها  کن  
"


حکایت " دو دوست " سه نقطه...






دو دوست در بیابان همسفر بودند.
در طول راه با هم دعوا کردند.
یکی به دیگری سیلی زد.

دوستی که صورتش به شدت درد گرفته بود
بدون هیچ حرفی روی  شن  نوشت

"  امروز بهترین دوستم مرا سیلی زد  "

آنها به راهشان ادامه دادند تا به چشمه ای  رسیدند
و  تصمیم گرفتند  حمّام  کنند  ،
ناگهان دوست سیلی خورده به حال غرق شدن افتاد،
امّا دوستش او را نجات داد
و  او بر روی سنگ حک کرد و نوشت  :

"  امروز بهترین دوستم  ،  زندگیم را نجات  داد  "

دوستی که او را سیلی زده و نجات داده بود  ،  پرسید  :
چرا وقتی سیلی ات  زدم بر  روی  شن
و  حالا بر روی  سنگ  نوشتی  !؟

دوستش پاسخ داد  :

وقتی دوستی تو را ناراحت می کند  باید آن را روی  شن
بنویسی  تا  بادهای  بخشش آن را پاک کند  .

ولی وقتی  به تو خوبی می‌کند باید آن را روی سنگ حک کرد و
نوشت  ،  تا هیچ  بادی آن  را  پاک  نکند  .

حکایت " خودپسندی " شیخ بهایی








 عارفی گفت  :


 گناهی که تو  را  از  آن

 بد  آید  ،

 بهتر  از  کار  نیكی  ست

 که  تو  را  به   "  خود پسندی  "    آرد  .
  



 " کشکول شیخ بهائی "

مطالب و موضوعات بِکر" مجنون باش" ...





مجنون از راهی می گذشت. 

جمعی نماز گذاشته بودند.

مجنون از لابه لای نماز گذاران  ردّ  شد.

جماعت   تُندُوتُند   نماز را  تمام کردند.

همگی ریختند بر سَرِ مجنون.

گفتند  :

بی تربیت  کافر  شده ای  !؟

مجنون گفت :  مگر چه  گفتم  !؟

گفتند  :

مگر کُوری که از لای صَفِ نماز گذاران می گذری؟

مجنون گفت :

من چنان در فکرِ لیلی غَرق بودم که وقتی

 می گذشتم  حتی یک نماز گذار  ندیدم  .

شما چطور عاشقِ خدایید و در حالِ صحبت

 با خدا  همگی مرا دیدید  !؟



"  کاش مجنون وار ، مجنونِ خدا باشیم  "




  ... سه نقطه...

داستان " گنجشک " ... سه نقطه...



گُنجشکی به خدا گفت  :

لانه كوچكی داشتم  ،  آرامگاه ِ  خستگیم  ،
سر پناه  بی کسیم  بود  .  طوفان تو آن  را
از من گرفت  !  کجایی دنیایی تو را گرفته
بودم  ؟   

خدا  در  جواب  گفت  :

ماری  در راه لانه ات بود ،  تو خواب بودی  .
باد را گفتم  :  لانه ات را واژگون کند.   آنگاه
تو از کمین مار  پَر  گُشودی  .  چه بسیار  بَلا
و رنج ها  که به  واسطه  محبّتم  از  تو  دور
کردم و  تو نداسته به دشمنیم  برخواستی  .



   ... سه نقطه...

حدیث " دوست " امام علی علیه السلام





عاجزترین مردم کسی است که،

 از بدست آوردن دوست عاجز بماند

و   از او  عاجزتر کسی است که ،

دوستان بدست آورده را از دست بدهد .





-امام علی ( ع) -الامالی ،صفحه 110 -

حکایت " صبر " لقمان حکیم


                   - حکایتی شیرین -

لقمان حکیم در آغازِ کار غلامی مملوک بود.
او خواجه ای توانگر و نیك سرشت داشت اما
در عین توانگری از عَجز و ضَعفِ شخصیت
مُبرّا نبود.
در برابر اندک ناراحتی شکایت می کرد و
ناله می نمود.
و لقمان از این برنامه رنجیده خاطر بود
ولی از اظهار این معنی پرهیز می نمود.
زیرا می ترسید اگر با او در این برنامه
به صراحت گفتگو کند،  عاطفه خود خواهیش
جریحه دار گردد.
از اینرو روزگاری منتظر فرصت بود تا خواجه
را از این گِله و شکایت باز دارد.
تا روزی یکی از دوستان خواجه خربُزه ای به
رسم هدیه برای او فرستاد.
خواجه که از مشاهده فضائل لقمان سخت تحت
تأثیر قرار گرفته بود،  آن میوه را از خود دریغ
داشت تا به  لقمان ایثار کند ،
کاردی طلبید و با دست خود آن را بُرید
و قطعه قطعه به لقمان داد و او را  وادار
به تناول کرد.
لقمان قطعات خربُزه را گرفت و با
گُشاده رویی خورد تا یک قطعه بیش نمانده
بود که خواجه آنرا به دهان گذاشتُ و از
تلخی آن روی  درهم کشید.
آنگاه با تعجب از لقمان سئوال کرد
چگونه خربُزه ای تلخ را این چنین با
 کُشاده رویی تناول کردی و سخنی به میان
نیاوردی ؟
لقمان که از نا سپاسی خواجه در برابر  حقّ
و همچنین از ضعف و از زَبُونی او ناراضی بود،
دید فرصتی مناسب برای آگاه کردن او رسیده
از اینرو با احتیاط  ،  آغاز سخن کرد ؛
و گفت :
حاجت به بیان نیست ؛
که من ناگواری و تلخی این میوه را احساس
 می کردم و از خوردن آن  رنج فراوان
می بُردم ، ولی سالهاست می گذرد که من
از دست تو لُقمه های  شیرین و گُوارا گرفتم
و از نعمتهای تو  مُتَنَعِّمم  .
اکنون چگونه روا  بُوَد که چون  لُقمه تلخی
از دست تو بِسِتانم شِکوه و  گِله آغاز کنم؟
و از احساس تلخی آن سخنی به زبان آورم؟
خواجه از شنیدن سخن لقمان به
ضعفِ روحِ خود توجه کرد و در برابر
 آن  قدرت روانی   به زانو در آمد و از آن روز
در اصلاحِ نَفْسِ و تَهذیب روح همّت گُماشت
تا خود را در برابر شدائد به زیورِ
 صبر و شکیبایی  بیآراید  .


... 
 

موعظه " 12 صفت سگ " آیت الله نخودکی




آیت     الله      العظمی    نخودکی    اصفهانی  
( رحمة الله علیه) به نقل ازامیر المومنین علی
علیه السلام    اینطور می فرماید   :   که  سگ 
12    صفت   دارد  که   انسانهای   خوب   آنرا
دارا    هستند  :



1- سگ را در میان مردم قدر و منزلتی نیست
و این حالِ مسکینان و بیچارگان است.

2- مال و مِلکی از آن سگ نیست و این صفت
مُجرّدان  و  فرشتگان است.

3- سگ  لانه و خانه ی  مُعیّنی ندارد و هرکجا
رود  برایش فرقی نمی کند و این صفت
 مُتوکّلان است.

4- سگ اغلب اوقات گرسنه است و این عادتِ
صالحان است  .

5- سگ اگر صد تازیانه از صاحبِ خانه ی
خود بخورد، از صاحب خانه دور نمی شود.
این صفت مُریدان واقعی است.

6- سگ شب هنگام بجز اندکی نمی آرامد
و این عادت عاشقان و دلدادگان است.

7- سگ هرگاه رانده شود و سِتم ببیند، اگر
صدا بشنود بدون دلگیری باز می گردد و
این صفت فروتنان است.

8- سگ هر خوراکی که صاحبش به او بدهد
راضی است و این صفت قانعان است.

9- سگ بیشتر اوقات لب فرو بسته و خاموش
می ماند و این علامتِ حال خائفان است.

10- سگ وقتی بمیرد هیچ میراثی بر جای
نمی گذارد و این علامت حال  زاهدان است.

11- سگ   پاسداری    می کند.

12- سگ    وفادار   است.




 "آیت الله العظمی نخودکی اصفهانی ( ره) "




حکایت " یک قَدَم پیش بگذارید " ابوسعید


                            ... حکایت ...


ابوسعیدابوالخیر در مسجدی سخنرانی داشت.

مردم  از تمام  اطراف روستاها  و شهرها   آمده

 بودند.

جای نشستن نبود و بعضی ها در بیرون نشسته

 بودند.

شاگرد  ابوسعید  گفت :

تو را  بخدا  از  آنجایی که هستید  یک قَدَم پیش

 بگذارید .

سپس   نوبت  به   سخنرانی   ابوسعید     رسید.

او از سخنرانی خود داری کرد.
 
مردم که مدت  یک ساعت در مسجد  نشسته  و

 خسته شده  بودند  شروع  به   اعتراض  کردند.

ابوسعید پس از مدتی گفت :

هر آنچه که من    می خواستم   بگویم   شاگردم

به شما گفت ؛

شما یک قَدَم پیش بگذاریدوبه جلو حرکت کنید ،

تا     خدا   دَه     قَدَم    به    شما    نزدیک     شود  .




                "ابوسعید ابوالخیر  "




حکایت " ابوبکر و عمر " نعمت الله جزایری



                      ...    حکایت   ...

  
روزی ابوبکر و عمر،  دو طرف حضرت علی(ع)

راه می رفتند.  چون قد آن دو نفر کمی بلند تر از

آن حضرت بود  ، عُمَر  جملاتی را به شوخی و طنز

مطرح کرد و خطاب به حضرت گفت :

اَنتَ فی بَیْنِنٰا کَلنُونِ   <<  لَناٰ  >>   "

یعنی  :

علی  !

تو در میان ما  ، مثل حرف << نون >>

در    <<  لَنٰا  >>  هستی .

حضرت علی(ع) بلافاصله پاسخ داد که  :

"   اِنْ لَمْ اَکُن اَنَا فَاَنتُم    <<  لٰا   >>    "

یعنی :

اگر من  نباشم   ،   شما  چیزی  نیستید  .






منبع :
کشف الاسرار فی شرح الاستبصار
[ نعمت الله جزائری ]
چاپ دارالکتب قم - جلد1/ صفحه 165-164





حرف حساب " طعنه " حکیم دیوژن






 حکیم دیوژن ؛

 مَردی ساده زیست امّا بسیار  دانا  بود

 و به سبب صراحت گفتار  و   انتقاد های

 تُندش  ، حاکمان  یونان با  او خوب نبودند  .

 روزی فرمانروای آتن بر دیوژن خشم گرفت

 و او را از آتن تبعید کرد.

 وقتی حکیم دیوژن از شهر خارج می شد

 یکی با طعنه گفت:

 همشریانت تو را از شهر بیرون کردند؟

 دیوژن بدون لحظه ای  تامّل گفت :

 نه  ،

 من ، همشهریانم را در شهر جا گذاشتم  .







__حکیم دیوژن __

 



موعظه" شیخ انصاری" حمد




                "   موعظه  "


نقل می کنند  ؛  روزی مرحوم شیخ انصاری در اثنای

درس دید یکی از شاگردانش که همواره در درسش

حاضر می شد و مطالب را درک  نمی کرد  ،

آن روز درس را می فهمد و گاهی هم به شیخ

که استادش بود اشکال می کند  .

شیخ بزرگوار مرحوم انصاری بعد از درس

از کنار او گذشت و به او فرمود  :

همان آقا که در گوش شما بسم الله  خوانده ،

برای من تا آخر  حمد  را تلاوت نموده است.







- شیخ انصاری -

داستان " ایاز"



                     " حکایت "


ایاز ، غلام شاه محمود غزنوی( پادشاه ایران)

در آغاز چوپان بود.  وقتی در دربار سلطان

محمود به مقام و منصب دولتی رسید،

چارق  و  پوستین دوران فقر و غلامی خود

را به دیوار اتاقش آویزان کرده بود

و هر روز صبح اول به آن اتاق می رفت

و به آنها نگاه می کرد و به دربار می رفت.

و فقر و بدبختی خود را به یاد می آورد و

آنگاه پیش سلطان می رفت. 

او قفل سنگینی بر در اتاق می بست.

درباریان حسود که به او بدبین بودند،  خیال

کردند که ایاز طلاهای دربار  را در اتاق جمع می کند

و یا پول پنهان کرده و به هیچ کس نشان نمی دهد.

به شاه خبر دادند  ؛

که ایاز طلاهای دربار را در اتاقی برای خودش

جمع و پنهان  می کند.

سلطان می دانست که ایاز مرد وفادار و درستکاری

است  .

اما  گفت  :

وقتی ایاز در اتاقش نباشد بروید و همه

طلاها و پولها را برای خود بردارید.

نیمه شب،  سی نفر با مشعل های روشن

در دست به اتاق ایاز رفتند  .

با شتاب و حرص قفل را شکستند و وارد

اتاق  شدند  .

اما هرچه گشتند چیزی نیافتند  .

فقط یک جفت چارق کهنه و یک دست لباس

پاره آنجا از دیوار آویزان بود.

آنها خیلی ترسیدند  ؛

چون پیش سلطان دروغ زده می شدند.

وقتی پیش شاه آمدند  ،

شاه گفت  :

چرا دست خالی آمدید  ؟

گنج ها  و  پول های که گفتید،  پس کجاست؟

آنها سر های خود را پایین انداختند و

معذرت خواهی کردند  .

سلطان گفت  :

من ایاز را خوب می شناسم،

او مرد راست گو و درستکاری است.

آن چارق و پوستین کهنه را هر روز نگاه میکند

تا به مقام خود  مغرور نشود  .

و

گذشته اش را همیشه به یاد  بیاورد  .






... حکایات پند آموز...


جملات قصار" بهلول" منی





نزد بهلول از بلوغ صحبت می شد  .

بهلول  گفت  :

بلوغ  بر دو  نوع   است  ؛

بلوغ  اطفال  و  بلوغ  رجال  .

بلوغ اطفال عبارت است از   خارج  شدن   مِنی  .

بلوغ  رجال  عبارت است از خارج شدن از  مَنی  .










... حکایات شیرین بهلول...



ليست صفحات


تعداد صفحات : 2


ورود کاربران

ورود کاربران

عضويت سريع

عضويت سريع

    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد
    آمار

    آمار

      آمار مطالب آمار مطالب
      کل مطالب کل مطالب : 1204
      کل نظرات کل نظرات : 0
      آمار کاربران آمار کاربران
      افراد آنلاین افراد آنلاین : 5
      تعداد اعضا تعداد اعضا : 0

      آمار بازدیدآمار بازدید
      بازدید امروز بازدید امروز : 645
      بازدید دیروز بازدید دیروز : 957
      ورودی امروز گوگل ورودی امروز گوگل : 5
      ورودی گوگل دیروز ورودی گوگل دیروز : 20
      آي پي امروز آي پي امروز : 123
      آي پي ديروز آي پي ديروز : 208
      بازدید هفته بازدید هفته : 6,243
      بازدید ماه بازدید ماه : 22,003
      بازدید سال بازدید سال : 141,891
      بازدید کلی بازدید کلی : 469,804

      اطلاعات شما اطلاعات شما
      آی پی آی پی : 18.226.34.117
      مرورگر مرورگر : Safari 5.1
      سیستم عامل سیستم عامل :
      تاریخ امروز امروز : شنبه 29 اردیبهشت 1403

      درباره ما

        اشعار علیرضا ابراهیم پور گیلانی
        علیرضا ابراهیم پور گیلانی شاعر پر آوازه گیلان از آثار او می توان به 1 - شب و تنهایی من 2 - رباعیات استادانه 3 - سی مرغ غزل اشاره کرد.

      کلیه ی حقوق مادی و معنوی سایت مربوط به اشعار علیرضا ابراهیم پور گیلانی بوده و کپی برداری از آن با ذکر منبع بلامانع می باشد.
      قالب طراحی شده توسط: تک دیزاین و سئو و ترجمه شده و انتشار توسط: قالب گراف