داستان

داستان
شنبه 29 اردیبهشت 1403

یک بیت از ...


.

دلتنگی‌ام را می‌کنم نقاشی ای دوست

.

اينگونه شاید در کنارم باشی ای دوست

 

.

" علیرضاابراهیم‌پور گیلانی "

حکایت " ظلم " عُبید زاکانی





شخصی از مولانا عضدالدین پرسید: 

چونست كه مردم در زمان خلفا دعوی خدائی

و پیغمبری بسیار می كردند و اكنون نمی كنند؟

گفت: مردمِ این روزگار را چندان

 ظلم و گرسنگی افتاده است كه نه از 

خدایشان به یاد می آید و نه از پیغامبر.


   " عبید زاکانی "


حکایت " انتظار " حلاج




حسین بن منصور حلاج را که به دار آویختند،


 جماعتی فریب خورده یا زرگرفته 


و حق به ناحق فروخته، پای چوبه دار گرد آمده و


به او سنگ می زدند و حلاج لب فرو بسته بود.


 نه سخنی به اعتراض می گفت


 و نه از درد فریادی می کشید.


در این میان شیخ شبلی نیز


 که از آن کوی می گذشت، 


سنگی برداشته و به سوی او پرتاب کرد. 


منصور حلاج از ژرفای دل آه سردی کشید


 و به فریاد از درد نالید.


پرسیدند از آن همه سنگ که بر پیکرت زدند 


گلایه ای نکردی، 


مگر سنگ شبلی چه سنگینی داشت 


که فریاد برآوردی؟


منصور در پاسخ گفت: 


 از آن جماعت فریب خورده انتظاری نیست.


 چرا که مرا نمی شناسند و 


علت بر دار شدنم را نمی دانند،


 شبلی اما از ماجرا باخبر است. 


از او انتظار دلجویی و حمایت داشتم ،


نه سنگ پرانی و ملامت .


داستان " خوف " روان شناس




گفتگوی مار و زنبور

روزی مار به زنبور گفت: 

انسان ها از ترس "ظاهر خوفناک" من  می میرند

 نه به خاطر نیش زدنم.

 اما زنبور قبول نکرد!

مار برای اثبات حرفش با زنبور قراری گذاشت: 

آنها رفتند و رفتند تا رسیدند به چوپانی که

 در کنار درختی خوابیده بود.

 مار رو به زنبور کرد و گفت من او را میگزم

 و مخفی می شوم و تو 

در بالای سرش سر و صدا ایجاد کن و خودنمایی کن.

مار چوپان را نیش زد و زنبور شروع به پرواز کردن

 در بالای سر چوپان کرد. 

چوپان فورا از خواب پرید و گفت"ای زنبور لعنتی"

و شروع به تخلیه 

زهر کرد و بلند شد و رفت و بعد از چندی بهبود یافت.

این بار که باز چوپان در همان حالت بود مار و زنبور

 نقشه دیگری کشیدند.

 زنبور نیش زد و مار خودنمایی کرد!

چوپان از خواب پرید و همین که مار را دید

 از ترس پا به فرار گذاشت،

 و به خاطر وحشت از زهرِ آن مار،چند روز بعد از دنیا رفت... 

برخی از اتفاقات دنیا هم همین است، 

فقط به خاطر ترس از آنهاست که افراد نابود می شوند، 

ما رویاهایمان را زندگی نمی‌کنیم، 

ما در ترس‌هایمان زندگی می‌کنیم.



حکایت " راستی " علی اکبر دهخدا




انوشیروان ساسانی به خاطر پیرزنی که

 حاضر نشدخانه اش رابفروشد

 دیوار کاخ کسری  را  کج   بنا   کرد. 

یکی از بزرگان از او پرسید:

 این کجی از بهر چیست؟

انوشیروان گفت: 

این کجی از  راستی ماست



حکایت " پیامبر" بیشکچی




اسماعیل بیشکچی ، نویسنده‌ی تُرک میگوید :

 در یکی از مساجد ترکیه از شیخی شنیدم که در نماز جمعه
 با صدای بلند میگفت : 
" به خدا هر کس ترکی نداند بهشت را به چشم نخواهد دید "

در آن جلسه مردی به شدت میگریست ،
 من که چنین دیدم به نزد او رفتم و گفتم : 

مگر تو تُرک نیستی و تُرکی نمی‌دانی؟
 مرد گفت : 
برای خودم گریه نمی‌کنم 
برای پیامبر اسلام گریه می‌کنم که ترکی نمیدانست ! 



خاطره " سیرک " چاپلین




با پدرم رفتم سیرک، توی صف خرید 
بلیط ، یه زن و شوهر با ٤ تا بچه شون جلوی 
ما بودند.
وقتی به باجه رسیدند و متصدی باجه قیمت 
بلیط هارو بهشون گفت، ناگهان
رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به
 همسرش انداخت،معلوم بود که
 پول کافی ندارد و نمیدانست چه بکند...!!

ناگهان پدرم دست در جیبش کرد و یک
 اسکناس ١٠ دلاری بیرون آورد و روی زمین
 انداخت، سپس خم شد و پول را 
از زمین برداشت و به شانه مرد زد و گفت: 
ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد. 

مرد که متوجه موضوع شده بود، 
بهت زده به پدرم نگاه کرد و گفت: 
متشکرم آقا...!!

مرد شریفی بود ولی برای اینکه پیش
 بچه هایش شرمنده نشود، 
کمک پدرم را پذیرفت

بعد ازینکه بچه ها همراه پدر و مادرشان
 داخل سیرک شدند،
 ما آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه
 برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری
 افتخار کردم.

 "آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم رفته بودم"

سعی کنیم ثروتمند زندگی کنیم ، 
بجاى آنکه ثروتمند بمیریم...!

"چارلی چاپلین"

حکایت " حیات جهان " صفوی

  • 158




ماجرای جالب همسران 
شاعره شاه اسماعیل صفوی!

شاه اسماعیل صفوی دو زن به نام های 
حیات و جهان داشت
که هردو بانو دارای طبع شاعری نیز بودند.
روزی بانو جهان این شعر را برای معشوقِ زیبا روی
 خویش که در سفر جنگی بود، سروده و برایش فرستاد:

 تو پادشاهِ جهانی و جهان ز دست مده 
 که پادشاهِ   جهان را  جهان  به کار آید

بانو حیات وقتی خبردار شد که شاه با شنیدن این 
بیت زیبا دلتنگ و غمگین از دوریِ بانو جهان شده است،
 از حسادت خونش به غلیان آمده و بیتی به این مضمون 
برای شاه اسماعیل فرستاد:

 ترکِ  غمِ  "جهان"  بکن تا  ز  حیات  برخوری 
 هرکه غمِ "جهان" خورد، کی ز حیات برخورد

حکایت " خودت را بشکن " ...





بزرگی را گفتند تو برای تربیت فرزندانت 
چه میکنی؟
گفت: هیچ کار

گفتند: مگر میشود؟
 پس چرا فرزندان تو چنین خوبند؟

گفت: من در تربیت خود کوشیدم،
تا الگوی خوبی برای آنان باشم.

 فرزندان راستی گفتار و درستی رفتار
 پدر و مادر را می بینند، نه امر و نهی های
 بیهوده ای که خود عمل نمیکنند.

تخم مرغ اگر با نیروی بیرونی بشکند، 
پایان زندگیست
ولی اگر با نیروی داخلی بشکند، 
آغاز زندگیست،

همیشه بزرگترین تغییرات از درون شکل میگیرد.
درون خود را بشکن تا شخصیت جدیدت 
متولد شود
آنگاه خودت را خواهی دید

حکایت " صدای شکستن " ...





فردی چند  گردو  به بهلول داد و گفت:

بشکن و بخور و برای من دعا کن.

بهلول گردوها را شکست و خورد

 اما دعا نکرد..!

آن مرد گفت: 

گردوها را می خوری نوش جان، 

ولی من صدای دعای تو را نشنیدم...

بهلول گفت:

 مطمئن باش اگر در راه خدا داده ای ،

 خدا خودش صدای شکستن گردوها را 

شنیده است!!


تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن

که خواجه خود روش بنده پروری  داند

داستان " ارزش علامه جعفری





علّامه محمّد تقی جعفری نقل می كرد: 

 عدّه‌‌‌ای از جامعه‌‌‌شناسان برتر دنیا در «دانمارک» جمع
شده بودند تا درباره موضوع مهمّی
 به بحث و تبادل نظر بپردازند.

 موضوع این بود :

ارزش واقعی انسان به چیست؟
برای سنجش ارزش خیلی از موجودات، معیار خاصّی داریم؛ 
مثلاً معیار ارزش طلا به وزن و عیار آن است.
معیار ارزش بنزین به مقدار و کیفیّت آن است.
معیار ارزش پول، پشتوانه آن است.

امّا معیار ارزش انسان‌‌‌ها در چیست؟

هر کدام از جامعه شناس‌‌‌ها صحبت‌‌‌هایی داشتند 
و معیارهای خاصّی را ارائه دادند.
وقتی نوبت به بنده رسید، گفتم:

اگر می‌‌‌خواهید بدانید یک انسان چقدر ارزش دارد،
 ببینید به چه چیزی علاقه دارد و به چه چیزی 
عشق می‌‌‌ورزد.
کسی که عشقش یک آپارتمان دو طبقه است 
در واقع ارزشش به مقدار همان آپارتمان است.
کسی که عشقش ماشینش است،
 ارزشش به همان میزان است،

 امّا کسی که عشقش خدای متعال است، 
ارزشش به اندازه خداست.

علّامه فرمودند:
 من این مطلب را گفتم و پایین آمدم. 

ولی جامعه شناس‌‌‌هایی که صحبت‌‌‌های مرا شنیدند، 
برای چند دقیقه روی پای خود ایستادند و کف زدند.

وقتی تشویق آن ها تمام شد، 
من دوباره بلند شدم و گفتم:

عزیزان! این کلام از من نبود. 
بلکه از شخصی به نام علی علیه السلام است.
 آن حضرت در «نهج البلاغه» می‌‌‌فرمایند: 

 « قِیمَةُ کُلِّ امْرِئٍ مَا یُحْسِنُه ُ؛ 
ارزش هر انسانی به اندازه چیزی است که دوست می‌‌‌دارد
وقتی این کلام را گفتم ،دوباره به نشانه احترام 
به وجود مقدّس امیرالمؤمنین علی علیه السلام 
از جا بلند شدند..


متن های فلسفی "درویش " انصاری





◾️درویشی تنگدست، 
به در خانه توانگری رفت و گفت:

شنیده‌ام مالی در راه خدا نذر کرده‌ای که
 به درویشان دهی، من نیز درویشم. 

خواجه گفت:

من نذر کوران کرده‌ام، تو کور نیستی.

پس درویش تاملی کرد و گفت:

ای خواجه، کور حقیقی منم که درگاه خدای کریم را گذاشته، 
به در خانه چون تو، گدائی آمده‌ام. 


این را بگفت و روانه شد. خواجه متأثر گشته،
 از دنبال وی شتافت و هر چه کوشید که
 چیزی به وی دهد، قبول نکرد…


  " خواجه عبدالله انصاری "
        مناجات نامه

حکایت " مراقب چشم هایت باش " ...



جوانی به حکیمی گفت: 

وقتی همسرم را انتخاب کردم،
 در نظرم طوری بود که گویا خداوند
 مانندش را در دنیا نیافریده است.

 وقتی نامزد شدیم،
 بسیاری را دیدم که مثل او بودند. 
وقتی ازدواج کردیم،

 خیلی‌ها را از او زیباتر یافتم. 

چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، 
دریافتم که همه زن‌ها از همسرم بهتراند.

حکیم گفت:

 آیا دوست داری بدانی از همه
 این‌ها تلخ‌تر و ناگوارتر چیست؟

جوان گفت:  آری.

حکیم گفت: 

اگر با تمام زن‌های دنیا ازدواج کنی، 
احساس خواهی کرد که سگ‌های 
ولگرد محله شما از آن‌ها زیباترند.

جوان با تعجب پرسید: 
چرا چنین سخنی می‌گویی؟

حکیم گفت:
 چون مشکل در همسر تو نیست. 

مشکل اینجا است که وقتی انسان
 قلبی طمع‌کار و چشمانی هیز داشته باشد
 و از شرم خداوند خالی باشد،

 محال است که چشمانش را
 به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. 

آیا دوست داری دوباره همسرت 
زیباترین زن دنیا باشد؟

جوان گفت: آری.

حکیم گفت  مراقب چشمانت باش.

خاطره " پهن " هوشنگ ابتهاج






هوشنگی ابتهاج تعریف میکرد:

 در مراسم کفن و دفن شخصی شرکت کردم . دیدم قبل از اینکه توی قبر بذارنش ، چیزی حدود یک وجب سرگین و فضولات تر گوسفند ، در کف قبر ریختن. از یک نفر که اینکار رو داشت انجام میداد، سوال کردم که : 

این چه رسمی ست که شما دارید؟ گفت: توی رساله نوشته که این کار مستحبه و ما مدتهاست برا مرده هامون اینکار رو انجام میدیم . 

میگفت که چون برام تعجب آور بود، سریع گشتم یه رساله پیدا کردم و رفتم سراغ طرف، بهش گفتم :

کجاش نوشته؟ طرف هم میره تو بخش آیین کفن و دفن میت، آورد که بفرما. دیدم نوشته ، کف قبر، مستحب است یک وجب پهن تر باشد !!

« شفیعی کدکنی »

حکایت " نادان " ...




نابینائی در شب تاریک چراغی در دست و سبوئی بر دوش در راهی می رفت. فضولی به وی رسید و گفت : 
ای نادان! روز و شب پیش تو یکسانست و روشنی و تاریکی در چشم تو برابر، این چراغ را فایده چیست؟

نابینا بخندید و گفت : این چراغ نه از بهر خود است، از برای چون تو کوردلان بی خرد است، تا به من پهلو نزنند و سبوی مرا نشکنند.

حال نادان را به از دانا نمی داند کسی
گرچه دردانش فزون از بوعلی سینا بوَد
طعن نابینا مزن ای دم ز بینائی زده
زانکه نابینا به کار خویشتن بینا بود


داستان " مادر " داستان های جالب




داستان

روزی حضرت موسی (علیه‌ السّلام) در ضمن مناجات به پروردگار عرض کرد: خدایا می‌خواهم همنشینی را که در بهشت دارم، ببینم که چگونه شخصی است!
جبرئیل بر او نازل شد و گفت: یا موسی قصابی که در فلان محل است، همنشین تو است، حضرت موسی درب دُکان قصاب آمد، دید جوانی شبیه شب گردان، مشغول فروختن گوشت است، شب که شد جوان مقداری گوشت برداشت و به سوی منزل رفت، حضرت به دنبال او رفت تا به منزل رسید به جوان گفت: مهمان نمی‌خواهی؟
گفت: بفرمائید، حضرت موسی (علیه السّلام) را به درون خانه برد، حضرت دید جوان غذائی تهیه نمود، آنگاه زنبیلی از طبقه بالا آورد، پیرزنی کهنسال را از درون زنبیل بیرون آورد و او راشستشو داد، غذا را با دست خود به او خورانید، موقعی که خواست زنبیل را به جای اول بیاویزد، پیرزن کلمات را گفت که مفهوم نبود؛ بعد جوان برای حضرت موسی (علیه السّلام) غذا آورد و خوردند.
آن حضرت سؤال کرد، حکایت تو با
این پیرزن چگونه است؟ عرض کرد:
این پیرزن مادر من است، چون وضع مادی‌ام خوب نیست کنیزی برایش بخرم، خودم او را خدمت می‌کنم، پرسید: آن کلماتی که به زبان جاری کرد چه بود؟ گفت: هر وقت او را شستشو می‌دهم و غذا به او می‌خورانم می‌گوید: خدا ترا ببخشد و همنشین و هم درجه حضرت موسی (علیه السّلام) در بهشت گردی...
حضرت موسی (علیه السّلام) فرمود: ای جوان بشارت می‌دهم به تو که خداوند دعای مادرت را مستجاب کرده، جبرئیل به من خبر داد در بهشت تو همنشین من هستی.

حکایت "منجّمی " سعدی علیه الرحمه







مُنجّمی  به خانه درآمد  ،

یکی مرد بیگانه را دید با  زن  او بهم  نشسته .

دشنام   و   سقط   گفت  و   فتنه  و   آشوب  برخاست  .

صاحبدلی  برین  واقف بود  و  گفت  :

تو بر اُوج  فلک  چه دانی  چیست  ؟

که  ندانی  که در سرایت  کیست  ؟


      " شیخ اجل سعدی علیه الرحمه  " 
 

حکایت " محافظت " عارفی...







پادشاهی به  عارفی   رسید  ؛

از  او  پندی  خواست  :

عارف  گفت  :

هرآنچه  را  در آن  امیدِ  رستگارى  است  ،

  بگیر  و

  آنچه  را  درآن  خطرِ  هلاکت  است  ،


  رها  کن  
"


حکایت " دو دوست " سه نقطه...






دو دوست در بیابان همسفر بودند.
در طول راه با هم دعوا کردند.
یکی به دیگری سیلی زد.

دوستی که صورتش به شدت درد گرفته بود
بدون هیچ حرفی روی  شن  نوشت

"  امروز بهترین دوستم مرا سیلی زد  "

آنها به راهشان ادامه دادند تا به چشمه ای  رسیدند
و  تصمیم گرفتند  حمّام  کنند  ،
ناگهان دوست سیلی خورده به حال غرق شدن افتاد،
امّا دوستش او را نجات داد
و  او بر روی سنگ حک کرد و نوشت  :

"  امروز بهترین دوستم  ،  زندگیم را نجات  داد  "

دوستی که او را سیلی زده و نجات داده بود  ،  پرسید  :
چرا وقتی سیلی ات  زدم بر  روی  شن
و  حالا بر روی  سنگ  نوشتی  !؟

دوستش پاسخ داد  :

وقتی دوستی تو را ناراحت می کند  باید آن را روی  شن
بنویسی  تا  بادهای  بخشش آن را پاک کند  .

ولی وقتی  به تو خوبی می‌کند باید آن را روی سنگ حک کرد و
نوشت  ،  تا هیچ  بادی آن  را  پاک  نکند  .

داستان " گنجشک " ... سه نقطه...



گُنجشکی به خدا گفت  :

لانه كوچكی داشتم  ،  آرامگاه ِ  خستگیم  ،
سر پناه  بی کسیم  بود  .  طوفان تو آن  را
از من گرفت  !  کجایی دنیایی تو را گرفته
بودم  ؟   

خدا  در  جواب  گفت  :

ماری  در راه لانه ات بود ،  تو خواب بودی  .
باد را گفتم  :  لانه ات را واژگون کند.   آنگاه
تو از کمین مار  پَر  گُشودی  .  چه بسیار  بَلا
و رنج ها  که به  واسطه  محبّتم  از  تو  دور
کردم و  تو نداسته به دشمنیم  برخواستی  .



   ... سه نقطه...

حکایت " صبر " لقمان حکیم


                   - حکایتی شیرین -

لقمان حکیم در آغازِ کار غلامی مملوک بود.
او خواجه ای توانگر و نیك سرشت داشت اما
در عین توانگری از عَجز و ضَعفِ شخصیت
مُبرّا نبود.
در برابر اندک ناراحتی شکایت می کرد و
ناله می نمود.
و لقمان از این برنامه رنجیده خاطر بود
ولی از اظهار این معنی پرهیز می نمود.
زیرا می ترسید اگر با او در این برنامه
به صراحت گفتگو کند،  عاطفه خود خواهیش
جریحه دار گردد.
از اینرو روزگاری منتظر فرصت بود تا خواجه
را از این گِله و شکایت باز دارد.
تا روزی یکی از دوستان خواجه خربُزه ای به
رسم هدیه برای او فرستاد.
خواجه که از مشاهده فضائل لقمان سخت تحت
تأثیر قرار گرفته بود،  آن میوه را از خود دریغ
داشت تا به  لقمان ایثار کند ،
کاردی طلبید و با دست خود آن را بُرید
و قطعه قطعه به لقمان داد و او را  وادار
به تناول کرد.
لقمان قطعات خربُزه را گرفت و با
گُشاده رویی خورد تا یک قطعه بیش نمانده
بود که خواجه آنرا به دهان گذاشتُ و از
تلخی آن روی  درهم کشید.
آنگاه با تعجب از لقمان سئوال کرد
چگونه خربُزه ای تلخ را این چنین با
 کُشاده رویی تناول کردی و سخنی به میان
نیاوردی ؟
لقمان که از نا سپاسی خواجه در برابر  حقّ
و همچنین از ضعف و از زَبُونی او ناراضی بود،
دید فرصتی مناسب برای آگاه کردن او رسیده
از اینرو با احتیاط  ،  آغاز سخن کرد ؛
و گفت :
حاجت به بیان نیست ؛
که من ناگواری و تلخی این میوه را احساس
 می کردم و از خوردن آن  رنج فراوان
می بُردم ، ولی سالهاست می گذرد که من
از دست تو لُقمه های  شیرین و گُوارا گرفتم
و از نعمتهای تو  مُتَنَعِّمم  .
اکنون چگونه روا  بُوَد که چون  لُقمه تلخی
از دست تو بِسِتانم شِکوه و  گِله آغاز کنم؟
و از احساس تلخی آن سخنی به زبان آورم؟
خواجه از شنیدن سخن لقمان به
ضعفِ روحِ خود توجه کرد و در برابر
 آن  قدرت روانی   به زانو در آمد و از آن روز
در اصلاحِ نَفْسِ و تَهذیب روح همّت گُماشت
تا خود را در برابر شدائد به زیورِ
 صبر و شکیبایی  بیآراید  .


... 
 

خاطره " حضرت علی(ع) " علامه امینی



                               خاطره...

روزی علامه امینی ( ره) صاحبِ کتاب ارزشمندِ
الغدیر باجمعی نشسته بودندکه یکی ازروحانیّون
اهل تسنُّن وارد مجلس شد .
 [ در اصطلاح بَکری یا عُمَری]
و اجازه ورود به آن محفل را خواست  ،
 تا سوالی مطرح کند  .
 پس از اینکه به حضور علامه رسید عرض کرد :

جناب شیخ ما معتقدیم علی(ع) خلیفه چهارم
 راشدین است و شما معتقدید اولی آنها علی( ع)
 بود. مگر نه اینکه علی( ع) مسلمان و پیرو رسول
 خدا بوده است.  پس اصرار شما بر ارجحیّت او
نسبت به سه  خلیفه قبلی چیست  ؟

علامه امینی جواب داد  :


مگر علی علیه السلام هم مسلمان بود  ؟


همه سکوت کردند  ،  عالم سنّی گفت : یعنی چه  ؟
خُب معلوم بود که مسلمان بود؟!

علامه گفت :

نه من فکر می کنم که علی  (ع)  اصلاً
مسلمان نبود  ؟!

مجدداً عالم سنی گفت  :

  چه میگویی شیخ  ؟؟؟
  منظورت چیست   ؟؟؟

علامه امینی گفت  :

مگرنه اینکه در قرآن آمده است

( واِن قیلَ لَکُم اِرجِعوا فَرجِعوا  )

 اگر درب خانه مسلمانی را زدید و باز نکرد
  بر گردید

ولی تا آنجا که من می دانم  عُمَر  با لگد درب
 خانه را شکست و پهلوی دختر رسول خدا
را که پشتِ درِخانه  بود ،   شکست  !!!

آیا به نظر شما  علی (ع) و فاطمه  (س)   و
 اهلِ بیتِ خانه رسول خدا مسلمان بودند  ؟؟؟

در این هنگام عالم سنّی سر به زیر افکند و بی
 هیچ  صحبتی مجلس را ترک  کرد  ...





          _   علامه امینی (ره)  _

حکایت " ابوبکر و عمر " نعمت الله جزایری



                      ...    حکایت   ...

  
روزی ابوبکر و عمر،  دو طرف حضرت علی(ع)

راه می رفتند.  چون قد آن دو نفر کمی بلند تر از

آن حضرت بود  ، عُمَر  جملاتی را به شوخی و طنز

مطرح کرد و خطاب به حضرت گفت :

اَنتَ فی بَیْنِنٰا کَلنُونِ   <<  لَناٰ  >>   "

یعنی  :

علی  !

تو در میان ما  ، مثل حرف << نون >>

در    <<  لَنٰا  >>  هستی .

حضرت علی(ع) بلافاصله پاسخ داد که  :

"   اِنْ لَمْ اَکُن اَنَا فَاَنتُم    <<  لٰا   >>    "

یعنی :

اگر من  نباشم   ،   شما  چیزی  نیستید  .






منبع :
کشف الاسرار فی شرح الاستبصار
[ نعمت الله جزائری ]
چاپ دارالکتب قم - جلد1/ صفحه 165-164





موعظه " شفاعت " آیت الله مجتهدی


این حدیث زیبا را  ؛
آیت الله میرزا احمد مجتهدی تهرانی - ره - نقل
 کرده است ، که شخصی نزد امام جعفرصادق(ع) رسیدو از او پرسید  :



اگر روزی یکی از دوستان  شما گناهی کند  ،  عاقبتش
چگونه خواهد بود  ؟
امام جعفرصادق(ع) در پاسخ به وی فرمودند:
خداوند به او یک بیماری عطا می نماید تا سختی های
آن بیماری کفّاره گناهانش شود.
آن مَرد دوباره پرسید:
اگر مریض نشد چه؟
امام مجدداً فرمود :
خداوند به او همسایه ای بَد می دهد تا او را اذیّت نماید
واین کفّاره گناهانش شود.
آن مَرد گفت:
اگر همسایه بَد نصیبش نشد چه؟
امام فرمود:
خداوند به او دوستِ بَدی می دهد تا وی را اذیّت نماید و
آزار آن دوستِ بَد کفّاره گناهان دوستِ ما باشد.
آن مَرد گفت :
اگر دوست بَد هم نصیبش نشد چه؟
امام فرمود:
خداوند به او همسرِ بَدی می دهد تا آزارهای آن همسرِ بَد
کفّاره گناهانش شود.
آن مَرد گفت:
اگر همسرِ بَد هم نصیبش نشد چه؟
امام فرمودند:
خداوند قبل از مرگ به او توفیقِ تُوبه عنایت می فرماید!
باز هم آن مَرد از روی عِنادی که داشت گفت:
اگر نتوانست قبل از مرگ تُوبه کند چه؟
امام جعفر صادق(ع) فرمودند  :

به   کُوری   چشم    تو  ! 

ما   او   را   شفاعت   خواهیم    کرد  .

داستان " غفلت " سقراط



سقراط مردی را دید که خیلی ناراحت بود.
علت ناراحتی اش را پرسید  ؛
شخص گفت  :
در راه می آمدم که یکی از آشنایان را دیدم.
سلام کردم  ،  جواب نداد و با بی اعتنایی و
خودخواهی از من رد  شد  و
گذشت و رفت.  من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم
سقراط گفت: چرا رنجیدی؟
مرد  با تعجب گفت :  خوب معلوم است چنین
رفتاری ناراحت کننده است.
سقراط  پرسید  :
اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین
افتاده و از درد به خود می پیچد آیا از دست
او دلخور و رنجیده می شدی  ؟
مرد  گفت :  مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم
آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود  .
سقراط پرسید  :  به جای دلخوری چه احساسی
می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد  :  احساس دلسوزی و شفقت  ، و
سعی می کردم طبیب یا دارویی به
او برسانم  .
سقراط  گفت  :
همه این کارها را بخاطر آن می کردی که
او را  بیمار می دانستی.
آیا کسی که رفتارش  نادرست  است  ،
روانش  بیمار نیست  ؟
بیماری فکری و  روان نامش  " غفلت " است.
و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به
کسی که بدی می کند و  غافل است
دل سوزاند  و  کمک  کرد  .
پس از دستِ هیچ کس دلخور مشو  ،
و  کینه به دل  مگیر.
آری  ؛
بدان که هر وقت کسی  بدی  می کند در
آن لحظه  بیمار  است  .








حکیم سقراط

موعظه" شیخ انصاری" حمد




                "   موعظه  "


نقل می کنند  ؛  روزی مرحوم شیخ انصاری در اثنای

درس دید یکی از شاگردانش که همواره در درسش

حاضر می شد و مطالب را درک  نمی کرد  ،

آن روز درس را می فهمد و گاهی هم به شیخ

که استادش بود اشکال می کند  .

شیخ بزرگوار مرحوم انصاری بعد از درس

از کنار او گذشت و به او فرمود  :

همان آقا که در گوش شما بسم الله  خوانده ،

برای من تا آخر  حمد  را تلاوت نموده است.







- شیخ انصاری -

حکایت" بهلول" احمق




روزی  هارون الرشید از  بهلول  پرسید  :

تا به امروز  موجودی  احمق تر از   خود  دیده ای  ؟

بهلول  گفت  :

نه  والله ؛

این  نخستین  بار  است  که  می بینم  .








- حکایت کوتاه -


حکایت " گلستان سعدی " شاهزاده



دو شاهزاده در مصر بودند  ،
یکی علم اندوخت و دیگری مال اندوخت  .
عاقبت الامر  ؛ آن یکی علامه عصر گشت
و آن یکی سلطان مصر شد.
پس آن توانگر به چشم حقارت در فقیه نظر کرد
و  گفت  :
من به سلطنت رسیدم وتو همچنان در مسکینیت بماندی،
گفت  :
ای برادر  ؛
شکر نعمت باری تعالی بر من واجب است
که میراث پیغمبران یافتم ،
و  تو میراث فرعون و هامون  .
که در حدیث  نبوی (ص)  آمده  ...


من آن مورم که در پایم بمالند
نه زنبورم   که از دستم   بنالند

کجاخود شکراین نعمت گذارم
که   زور    مردم   آزاری   ندارم








_ حکایتی از گلستان سعدی _




حکایت " گلستان سعدی "




خشم بیش از حد گرفتن  ،

وحشت آرد

و

لطف بی وقت  ،

هیبت ببرد.

نه چندان درشتی کن که از تو سیر گردند

و

نه چندان نرمی که بر تو دلیر شوند  ...









...گلستان سعدی...

حکایت " کریم خداست "




 حکایت

درویشی تهی دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می کرد  چشمش به شاه افتاد و با دست  اشاره ای به او کرد. کریم خان زند  دستور داد درویش را به داخل باغ آورند  ، کریم خان زند گفت. : این اشاره های تو برای چه بود. ؟
درویش گفت  :
نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم  .
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟
کریم خان زند در حال کشیدن قلیان بود  ؛ گفت چه
می‌خواهی  ؟
درویش گفت  :
همین قلیان  مرا بس است  !
چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت.
خریدار کسی نبود جز کسی که می خواست نزد کریم خان زند رفته و تحفه برای خان ببرد  !
پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان زند برد.
روزگاری سپری شد.
درویش جهت تشکر نزد خان رفت،  ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره ای بر کریم خان زند کرد
و گفت  :
نه من  کریمم  ،  نه تو  .

کریم  فقط  خداست  ؛


که جیب مرا پر  از پول و سکه کرد و قلیان تو هم سر جایش  هست  ...









... داستانهای حکمت آموز...

داستان " آهنگر با معرفت "





آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش  عمیقا به خدا عشق می ورزید.  روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،  از او پرسید  ؛ تو چگونه می توانی خدای را که رنج و بیماری نصیبت می کند را دوست داشته باشی  ؟
آهنگر سر به زیر آورد و گفت  :
وقتی که می خواهم وسیله آهنی بسازم،  یک تکه آهن
را در کوره قرار می دهم  سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواهم  در آید  ،
اگر به صورت دل خواهم در آمد،  می دانم که وسیله
مفیدی خواهد بود  ، اگر نه آنرا کنار می گذارم  .
همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه
خدا دعا کنم  ،
که خدایا  ، مرا در کوره های رنج وبلا  قرار   ده  ،


اما  کنار  نگذار  ...









.. داستانهای عبرت آموز و مذهبی...

عکس

علیرضا ابراهیم پور

داستان " ابوریحان بیرونی"



 - داستان- حکایت ؛

 آورده اند که روزی ابوریحان بیرونی به همراه یکی از شاگردانش جهت مطالعه و بررسی ستارگان از شهرمحل سکونتش بیرون شد و در بیابان کنار یک آسیاب بیتوته نمود تا اینکه غروب شد و کمی
هم از شب گذشت،  که آسیابان بیرون آمد و خطاب به ابوریحان
و شاگردش گفت :
که می خواهد درب آسیاب را ببندد،  اگر می خواهد داخل بیایند
همین الان با او داخل آسیاب شوند، چون من گوشهایم نمیشنود و
امشب هم باران می آید،  شما خیس میشوید و نصف شب هم هر
چقدر درب را بزنید من نمی شنوم و شما باید زیر باران بمانید  !
ناگهان شاگرد ابوریحان سخنان آسیابان راقطع کرد و گفت :
مردک چه می گویی؟
اینکه اینجا نشسته بزرگترین دانشمند و ریاضیدان وهمچنین منجم
حال حاضر دنیا است و طبق محاسبات ایشان امشب باران
نمی آید.
آسیابان گفت :
به هر حال من گفتم من گوشهایم نمی شنود و شب اگر درب بزنید من متوجه نمی شوم.
شب از نیمه شب گذشت  ؛
باران شدیدی شروع به باریدن کرد و ابوریحان و شاگردش هرچه
بر درب کوفتند آسیابان بیدار نشد  که  نشد.
تا اینکه صبح شد و آسیابان بیرون آمد و دید  ؛
شاگرد و استاد هر دو از شدت سرما به خود می لرزند!
و هر دو به آسیابان گفتند  :
که تو از کجا می دانستی که دیشب باران می آید  ؟
آسیابان جواب داد ؛
من نمی دانستم  ؛  سگ من می داند  !
شاگرد ابوریحان گفت :
آخر چگونه سگ می داند که باران می آید  ؟
آسیابان گفت :
چون هر شبی که قرار است باران بیاید سگ به داخل آسیاب
می آید تا خیس نشود.
ناگهان صدای ابوریحان بلند شد و گفت  :
خدایا  !
" آنقدر می دانم که می دانم به اندازه یک سگ، هنوز نمی دانم "






// ابوریحان بیرونی \\

ورود کاربران

ورود کاربران

عضويت سريع

عضويت سريع

    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد
    آمار

    آمار

      آمار مطالب آمار مطالب
      کل مطالب کل مطالب : 1204
      کل نظرات کل نظرات : 0
      آمار کاربران آمار کاربران
      افراد آنلاین افراد آنلاین : 9
      تعداد اعضا تعداد اعضا : 0

      آمار بازدیدآمار بازدید
      بازدید امروز بازدید امروز : 588
      بازدید دیروز بازدید دیروز : 957
      ورودی امروز گوگل ورودی امروز گوگل : 5
      ورودی گوگل دیروز ورودی گوگل دیروز : 20
      آي پي امروز آي پي امروز : 117
      آي پي ديروز آي پي ديروز : 208
      بازدید هفته بازدید هفته : 6,186
      بازدید ماه بازدید ماه : 21,946
      بازدید سال بازدید سال : 141,834
      بازدید کلی بازدید کلی : 469,747

      اطلاعات شما اطلاعات شما
      آی پی آی پی : 18.224.141.205
      مرورگر مرورگر : Safari 5.1
      سیستم عامل سیستم عامل :
      تاریخ امروز امروز : شنبه 29 اردیبهشت 1403

      درباره ما

        اشعار علیرضا ابراهیم پور گیلانی
        علیرضا ابراهیم پور گیلانی شاعر پر آوازه گیلان از آثار او می توان به 1 - شب و تنهایی من 2 - رباعیات استادانه 3 - سی مرغ غزل اشاره کرد.

      کلیه ی حقوق مادی و معنوی سایت مربوط به اشعار علیرضا ابراهیم پور گیلانی بوده و کپی برداری از آن با ذکر منبع بلامانع می باشد.
      قالب طراحی شده توسط: تک دیزاین و سئو و ترجمه شده و انتشار توسط: قالب گراف